خبرهای ویژه
- از شوش تا هامبورگ
- فاتح گمنام بدر/قصه زندگی شهید حسن درویشی
- معرفی کتاب/ آموزش خاطره نویسی اثر فرحناز فروغیان
- معرفی کتاب/ وقتی بیست ساله بودم
موضوعات
- آثار حمید داودآبادی
- آثار مرتضی سرهنگی
- اشعار
- انتشارات فاتحان
- انقلاب اسلامی
- ایران
- به روایت تصویر
- بین الملل
- تاریخی
- تحلیلی
- جهان اسلام
- حمید داوودآبادی
- خاطرات
- خاطرات و زندگینامه
- دفاع مقدس
- دیگر کتاب ها
- سیاسی
- شهدا
- شهید
- صحیفه امام ره
- عملیات ها و مناطق جنگی
- فرهنگی
- مطالب خواندنی
- موسیقی
- نویسندگان کتاب انقلاب، دفاع مقدس و شهدا
- وصایا
- کتاب جنگ
- کتاب های گوناگون
- کتب تقریظ شده مقام معظم رهبری
» ایران
» در رکاب عمو عزرائیل/از چهار تا خط کج و کوله تا تهیه نقشه ی دقیق و درست/وقتی نویسنده ی قهار و جانباز صددرصد، قلم و زبان به هم قرض میدهند
تاریخ انتشار : 1402/10/05 - 18:35
تاریخ انتشار : 1402/10/05 - 18:35
کتاب جنگ
در رکاب عمو عزرائیل/از چهار تا خط کج و کوله تا تهیه نقشه ی دقیق و درست/وقتی نویسنده ی قهار و جانباز صددرصد، قلم و زبان به هم قرض میدهند
آن روز به نماز جمعه نرفتم و در خانه بیقرار قدم میزدم یک دوره کوتاه آموزش نظامی دیده بودم از طرف بسیج ما را برده بودند اوشان فشم و کار با انواع تفنگهای جنگی را یاد گرفته بودم با میدان تیر و سینه خیز زیر سیم خاردار و پرش از موانع کوتاه و بلند آشنا شده بودم مشکلم برای ثبت نام رضایت مادر و پدر بود و سنم در شناسنامه که این آخری را بر طرف کرده بودم
در قسمتی از کتاب “در رکاب عمو عزرائیل آمده است:
ثبت نام برای اعزام
اوایل سال ۶۱ بود. صبح جمعه از تلویزیون اعلام کردند برای بازپس گیری مناطق اشغال شده ایران، مثل خرمشهر، نیاز به داوطلب آموزش دیده دارند. هیجان زده از جا پریدم و دوزانو جلوی تلویزیون نشستم. چهار پنج ماه از شهادت محمد گذشته بود و دنبال فرصتی میگشتم تا رضایت پدر و مادر را بگیرم و برای اولین بار به جبهه بروم جبهه واقعی نه مثل نگهبانی در زندان ایلام، تلویزیون چند پایگاه در تهران را نام برد که آماده ثبت نام بودند. پایگاه مالک اشتر را یشناختم از خانه ما نیم ساعت فاصله داشت.
اوایل سال ۶۱ بود. صبح جمعه از تلویزیون اعلام کردند برای بازپس گیری مناطق اشغال شده ایران، مثل خرمشهر، نیاز به داوطلب آموزش دیده دارند. هیجان زده از جا پریدم و دوزانو جلوی تلویزیون نشستم. چهار پنج ماه از شهادت محمد گذشته بود و دنبال فرصتی میگشتم تا رضایت پدر و مادر را بگیرم و برای اولین بار به جبهه بروم جبهه واقعی نه مثل نگهبانی در زندان ایلام، تلویزیون چند پایگاه در تهران را نام برد که آماده ثبت نام بودند. پایگاه مالک اشتر را یشناختم از خانه ما نیم ساعت فاصله داشت.
مادر کمی مریض احوال بود و با آن حال ناخوش به کار خانه می پرداخت. آن روز به نماز جمعه نرفتم و در خانه بیقرار قدم میزدم یک دوره کوتاه آموزش نظامی دیده بودم از طرف بسیج ما را برده بودند اوشان فشم و کار با انواع تفنگهای جنگی را یاد گرفته بودم با میدان تیر و سینه خیز زیر سیم خاردار و پرش از موانع کوتاه و بلند آشنا شده بودم مشکلم برای ثبت نام رضایت مادر و پدر بود و سنم در شناسنامه که این آخری را بر طرف کرده بودم
شوق عجیبی در وجودم بود. مخصوصا که هیچ مردی نداشتم و مثل پرگاه در هوا معلق بودم. دهانم از شادی و حیرت این ماجرا چهار طاق باز بود وقتش بود بنشینم تری عمو عزرائیل و چهار نعل بتازیم تا در بهشت آن قدر هوشیار بودم که می فهمیدم موج انفجار چادر برزنت را پاره کرده و مرا از توی آن برداشته و به آسمان برده است. خودروی ما هزاران تکه شده و با اعضایی ازیدی من در آسمان معلق است. بی بال پریده بودم اما فرودم را نفهمیدم نمی دانم چند دقیقه با چند ساعت بی جان روی زمین افتاده بودم دستی به من خورد و همهمه ای شنیدم یکی گفت این از شهدای حاجی عبادیانه ببرینش عقب…
کتاب: در رکاب عمو عزرائیل
نویسنده: دکتر سید حسن شکری
بر اساس خاطرات جانباز و رزمنده دفاع مقدس، برادر مجید برهمن
برچسب ها : خاطرات , دکتر سید حسن شکری , مجید برهمن , نویسنده
دسته بندی : ایران , فرهنگی , نویسندگان کتاب انقلاب، دفاع مقدس و شهدا , کتاب جنگ
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه
کتابهای دفاع مقدس و شهدا
سیاسی
دیدگاههای اخیر