خبرهای ویژه

» کتاب های گوناگون » آدم باش

تاریخ انتشار : 1395/07/04 - 16:46

 کد خبر: 411
 3075 بازدید

آدم باش

آدم باش کتاب آدم باش مسعود ده نمکی این کتاب را مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده و و خاطرات مسعود ده نمکی از دوران کودکی تا پایان جنگ است. قرار است خاطرات وی از فعالیت های سیاسی و اجتماعی و دوران روزنامه نگاری‌اش از شلمچه، صبح دوکوهه و دوران فیلمسازی وی در جلدهای بعدی […]

آدم باش
کتاب آدم باش مسعود ده نمکی

این کتاب را مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده و و خاطرات مسعود ده نمکی از دوران کودکی تا پایان جنگ است. قرار است خاطرات وی از فعالیت های سیاسی و اجتماعی و دوران روزنامه نگاری‌اش از شلمچه، صبح دوکوهه و دوران فیلمسازی وی در جلدهای بعدی این کتاب عرضه شود.

در بخشی از خاطرات مسعود ده نمکی درباره اعزام به جبهه می خوانیم:

«برای قطار تهران – اندیمشک ساعت چهار و نیم بلیت داشتم. مسیر خانه تا میدان راه آهن را با هزار دلهره طی کردم. قبل از رسیدن به ایستگاه راه آهن برای اطمینان دوباره خوب نگاهی به داخل ساک انداختم. کتاب های درسی، دو سه تا زیر پیراهن و ضبط صوت کوچک واکمن با بلندگوهای زاپاسی، که با کشی شلوار به ضبط صوت وصل کرده بودم، چند تا نوار کاست مداحی از حاج منصور و محسن طاهری و آهنگران. درست بود. چیزی جانمانده بود. یک بار دیگر با وسواس به داخل کیف پولم هم نگاهی کردم. بلیت، کارت جنگی و برگه ی اعزام انفرادی، همه بودند. بین همه ی این کارتها و برگه ها نگاهم که به برگه ی اعزام انفرادی و مهر «اعزام مجدد» نقش بسته روی آن افتاد، خنده ام گرفت. درحالی که «خدایا! خودت خوب میدونی که یا من از نیروهای اعزام مجددی به جبهه نیستم و این اولین باریه که دارم اعزام می شم. قبول دارم که به مسئولین اعزام دروغ گفتم، اما باور کن همه اش به خاطر رضای خودت بوده! خدایا! برای همین رضای تو حتی پادگان اموزشی و دوره ی کامل ۴۵ روزه آموزشی رو هم نرفتم؛ اما قبول کن اگه میخواستم ۴۵ روز توی پادگان امام حسین(ع) یا پادگان حمزه سیدالشهدا(ع) دوره ببینم، حتماً آقاجون میفهمید کجام و جامو پیدا می کرد و مثل هر دفعه که جلوی بچه های مسجد ضایعم می کرد، می اومد دم در پادگان و چهار تا لیچار بار من و بعد فرمانده پادگان می کرد، بعدشم با پس گردنی برم می گردوند خونه. این دروغ مصلحت آمیز رو مجبور بودم بگم که بتونم جزو اعزام مجددیها، اعزام انفرادی بگیرم تا به پادگان آموزشی نرم .»

همه ی این حرفها را که با خودم زدم، تازه یادم افتاد چند تا عذرخواهی دیگر هم به خدا بدهکارم، چون کارم با یکی دو تا دروغ راه نمی افتاد، برای همین دوباره صورتم را رو به آسمان کردم و به خدا گفتم: «راستی خدایا! یادم رفت بگم. یه دروغ دیگه هم گفتم که حتما خودت به بزرگیت می بخشی ! اونم این بود برای اینکه بتونم اعزام بگیرم، مجبور بودم سنم رو قانونی جا بزنم. برای همین مجبور شدم با لاک غلط گیر کپی شناسنامه ام رو دستکاری کنم و خودم رو شونزده ساله جا بزنم، وگرنه مجبور می شدم یک سال و نیم یا دو سال دیگه پشت سد هفت خان رستم اعزام به جبهه بمونم و باز به این برادرها التماس کنم. اصلا شاید تا اون موقع جنگ تموم میشد، اون وقت چی؟! خدایا خودت چند دفعه شاهد بودی که خیلی خواستم با صداقت و راه درستش اعزام بگیرم، ولی همه سر کارم گذاشتند.»


برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.


دسته بندی : کتاب های گوناگون
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه