خبرهای ویژه
- از شوش تا هامبورگ
- فاتح گمنام بدر/قصه زندگی شهید حسن درویشی
- معرفی کتاب/ آموزش خاطره نویسی اثر فرحناز فروغیان
- معرفی کتاب/ وقتی بیست ساله بودم
- آثار حمید داودآبادی
- آثار مرتضی سرهنگی
- اشعار
- انتشارات فاتحان
- انقلاب اسلامی
- ایران
- به روایت تصویر
- بین الملل
- تاریخی
- تحلیلی
- جهان اسلام
- حمید داوودآبادی
- خاطرات
- خاطرات و زندگینامه
- دفاع مقدس
- دیگر کتاب ها
- سیاسی
- شهدا
- شهید
- صحیفه امام ره
- عملیات ها و مناطق جنگی
- فرهنگی
- مطالب خواندنی
- موسیقی
- نویسندگان کتاب انقلاب، دفاع مقدس و شهدا
- وصایا
- کتاب جنگ
- کتاب های گوناگون
- کتب تقریظ شده مقام معظم رهبری
تاریخ انتشار : 1399/03/12 - 16:43
کتاب غروب آبی رود نوشتهی جهانگیر خسروشاهی از مجموعهی مفاخر ملی مذهبی، با نثری روان سرگذشت شهید مهدی باکری را به صورت داستانی جالب روایت میکند.
غروب آبی رود
هنوز اورکت حمید را به تن داشتم. هوا قدری روشنتر شده بود. از اینکه سرما طوری مرا به زانو در آورده بود که مجبور شدم اورکت حمید را بپوشم، خجالت کشیدم. با خودم فکر کردم در تمام زندگیام سلسله حوادث و رویدادها باید به نحوی باشد که همیشه در موضعی ناجور قرار بگیرم تا دیگری […]
هنوز اورکت حمید را به تن داشتم. هوا قدری روشنتر شده بود. از اینکه سرما طوری مرا به زانو در آورده بود که مجبور شدم اورکت حمید را بپوشم، خجالت کشیدم. با خودم فکر کردم در تمام زندگیام سلسله حوادث و رویدادها باید به نحوی باشد که همیشه در موضعی ناجور قرار بگیرم تا دیگری لازم بداند که به من کمک کند. مقایسه میزان کمکهای دیگران به من و کمکهای من به دیگران، باعث خجالت کشیدن من میشد؛ شرمساری در اعلا درجه خود.
حمید به سرعت چهاربندش را بست و با دوربین از کناره جاده، روستا را بر انداز کرد. درگیری به شدت ادامه داشت و از صدای شلیک سلاح دشمن میشد فهمید که نسبت به صبح زود، قدری جلوتر آمدهاند؛ خیلی. اینکه جلوتر آمده باشند یا نه، چه اهمیتی داشت؟ اما چرا، اگر آقا مهدی نزدیک محل درگیری باشد، پیشرَوی نیروهای بعثی میتوانست فوقالعاده مهم باشد. در این شرایط حساس، من در کناره جاده، جانپناهی را انتخاب کرده و زمینگیر مانده بودم، در حالی که مأموریت داشتم پیام قرارگاه را به او برسانم.
در کنار جادهای منتهی به مه، زمینگیر شده از ترس یا هر چیز دیگر، با تأخیری که در مأموریت ایجاد شده بود زمان را سپری میکردم، در حالی که افراد عاشورا مشغول نبردی سخت با دشمن بودند. کمترین کاری که میتوانستم بکنم این بود که حتی اگر نتوانم آقا مهدی را پیدا کنم، خودم را به خط برسانم و در سطح یک تکتیرانداز در دستهای جا بگیرم و از مواضع عاشورا دفاع کنم.
به خودم نهیب زدم: «خودت را فریب نده علی آقا! تو باید بروی و در بحبوحه جنگ، آقا مهدی را پیدا کنی و پیام قرارگاه را به او بدهی. این خیلی از تیرانداز ساده بودن مهمتر است.»
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دسته بندی : نویسندگان کتاب انقلاب، دفاع مقدس و شهدا